زندگی زیباست

در این وبلاگ سعی شده مطالبی جامع و جذاب در ارتباط با روابط زناشویی ، روانشناسی ، ایرانشناسی و کشف مکانهای بکر ایران ، تاریخ ایران و جهان ، عاشقانه اجتماعی ، فیلمهای برتر جهان ، کتابهای برتر جهان ، طنز و ... گرد آوری گردد .

زندگی زیباست

در این وبلاگ سعی شده مطالبی جامع و جذاب در ارتباط با روابط زناشویی ، روانشناسی ، ایرانشناسی و کشف مکانهای بکر ایران ، تاریخ ایران و جهان ، عاشقانه اجتماعی ، فیلمهای برتر جهان ، کتابهای برتر جهان ، طنز و ... گرد آوری گردد .

امید

.چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند...

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست! شما به زودی خواهید مرد. 


دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. شما خواهید مرد! 

پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و مرد. اما قورباغه دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد....


بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از گودال خارج شد .

وقتی از گودال بیرون آمد، معلوم شد که قورباغه نا شنواست. در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند!






این جمله شعار امروز ماست:


ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند …

دستهایی که دعا میکنند :

دستان دعا کننده این داستان به اواخر قرن پانزدهم بر می گردد:

در یک دهکده ی کوچک نزدیک شهر » نورنبرگ«، خانواده ای با هجده بچه زندگیمی کردند. پدر خانواده برای امرار معاش این خانواده ی بزرگ، می بایست هجده ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد، تن می داد.در همان وضعیت اسفناک، » آلبرشت دورر« و برادرش » آلبرت« ) دو تا از آن هجده بچه( رویای بزرگ و زیبایی را در سر می پروراندند. هر دو آنها، آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند؛ اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه ی تحصیل به نورنبرگ بفرستد.یک شب، پس از یک بحث طولانی در رختخواب، دو برادر تصمیم به قرعه کشی با سکه گرفتند. بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برنده را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن، برادری که تحصیلش تمام شده بود باید در چهار سال بعد، برادر دیگر رااز طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد، تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند… آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب.برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد حمایت کند. آلبرشت جزء بهترین هنرجویان بود و نقاشی های او حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصییلی،او در آمد قابل توجهی از فروش نقاشی های حرفه ای خود به دست می آورد. وقتیهنرمند جوان به دهکده اش بر گشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال، یک ضیافت شام بر پار کردند. بعد از صرف شام، آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی و فداکارش، به پاس سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:» آلبرت، برادر بزرگوارم، حالا نوبت توست. تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.«تمام سرها به انتهای میز، جایی که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:» نه!« از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت:» نه برادر عزیز، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده؛ استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم. نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده…«بیش از پانصد سال از این قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرت دورر، قلم کاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه ی بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود. یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه ی سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را در حالتی که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفا » دست ها« نام گذاری کرد، اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ و هنرمندانه ی او را » دستان دعا کننده« نامیدند.اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید کهرویاهای ما با حمایت دیگران تحقق یافته و می یابند.

مراقب افکار دیگران باشید


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.

چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.

او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.

پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.

باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.

بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.

فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.

او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.

خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.

بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.


شما چی فکر میکنید ؟

“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم می نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی میخواد با چه کسی همگروه باشه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو می شناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می شینه!

گفتم نمی دونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی

که روی ویلچیر میشینه…

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه… چقدر خوبه مثبت دیدن…

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپ رو

می شناختم، چی می گفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

شما چی فکر میکنید؟

انتخاب کن








مگذارید غم گذشته تان و ترستان از آینده ،

خوشحالی امروزتان را نابود کند

مثبت بمانید چون امروز می تواند بهترین روز زندگی تان باشد


داستانی از جان اولیور هاینر


 مسافری خسته که ازراهی دور می آمد،به درختی رسیدوتصمیم گرفت که درسایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل ازاینکه آن درخت جـادویی بود،درختی'که میتوانست آنچه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!وقتی مسافرروی زمین سخت نشست باخودش فکرکردکه چه خوب میشداگـرتخت خواب نـرمی درآنجابودو اومیتـوانست قـدری روی آن بیارامد.فـوراً تختی که آرزویـش راکرده بوددرکنـارش پدیـدارشـد!مسافر با خودگفت چقدرگـرسـنه هستم.کاش غذای لذیـذی داشتم.ناگهان میـزی مملو ازغذاهای رنگارنگ ودلپذیـردر برابرش آشـکارشد پس مـردباخوشحالی خورد ونوشید.بعـدازسیرشدن،کمی سـرش گیج رفت و پلـکهایش به خاطـرخستگی وغذایی که خورده بود سنگین شدند.خودش راروی آن تخت رهـا کردودرحالـی که به اتفـاقهای شـگفت انگیـز آنروزعجیب فکـرمیکرد با خودش گفت قدری میخوابم.ولی اگریک ببرگرسنه ازاینجا بگـذردچه؟و ناگهان ببـری ظاهـرشـد و او رادرید.
...
هریک ازما دردرون خود درختی جادویی داریم که منتظرسفارش هایی ازجانب ماست.ولی باید حواسـمان باشد،چون این درخت افکارمنفی، ترسها،و نگرانیها رانیز تحقق میبخشد.بنابراین مراقب آنچه که به آن می اندیشید باشید...